دفترچه ی خاطرات من

برای دلم و برای روزهایی که روی مودم می نویسم.

جمعه ی دیوونه کننده

بدترین جمعه ی این ماه امروزه . هرچی حال بده داره به سمت مغز و روحم میاد. از خونه هم نمیتونم برم بیرون چون هیچ کس نیست که باهام بیاد و تنها رفتن هم فایده نداره .

به هرچی که فکر میکنم گذشته و خاطرات احمقانه اش که از هرچیز دیگه بدترند میان به ذهنم.

با مامانم هم درباره شون حرف بزنم میشه سوهان روحم. دوست و رفیقی هم نیست که بخوام حرف بزنم باهاش. خواهرم که هیچی... و بابام هم که فاصله مون رو اینقدر زیاده که اصلا جایی برای حرف زدن نمیذاره

اینجا بگم ؟

از بدبختی هایی که این روزها داریم مگه کم میشه که بیام حال بد به این دنیا تزریق کنم ؟؟

نه

تو خودم نگه میدارم و میذارم مثل بمب ساعتی بشه

یه روزی یه جا میترکه

دوباره میترکه .

من خالی میشم اما تا مدت ها خجالتش برام میمونه ولی اوضاع حداقل برای خودم بهتر میشه

نرگس شیراز جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱ ، ساعت 14:14

خوشحال باشم ؟

خب سر بزنی به وبلاگت و ببینی سه تا نظر داری ، این یعنی تو هنوز هم میتونی به نوشتن ادامه بدی چون که یه سری ادم هستن که حرفات رو بخونن

پس امشب هم مینویسم

از چی ؟ از خاطرات یکی از سفرهام . تو این سفر با ادم ها از رده های سنی مختلف اشنا شدم. من دارم بزرگ میشم و میتونم بهتر از گذشته خودم و زندگیم رو با بقیه مقایسه کنم و درنهایت بفهمم من در جهنم نیستم. اره یه زمانی فکر میکردم، فقط منم که نمیتونه از این جهنم فرار کنه ولی بعد این سفر فهمیدم ، اکثر ادم ها تو جهنمن که یا خودشون میدونن یا نمیدونن . حسرت ها و اه و افسوس ها در همه ی ما هست . این ها از بین نمیره و در هر مقطی گلوی ما رو گرفته تا زمانی که کم اوردیم ، گلومون رو فشار بده و خفه مون کنه اما خب موقع خفه شدن کمک نمی خوایم چون نه غرور مون میذاره و نه میتونیم حرف بزنیم ...

من فهمیدم که اگه فکر میکنم زندگیم با خانواده به بن بست خورده یه توهم بیش نیست چون ادم هایی هستن که زندگیشون از منم بدتره . سنشون رفته بالا ولی هنوزم ته این بن بست موندن و حاضر نیستن دور بزنن و برگردن سر کوچه یا دیوار رو بشکنن و از بن بست فرار کنن.

...

ادم ها در خواسته های مادر ها و پدرهاشون گیر میکنن و مجبورند به خاطر اونها فداکاری کنن با اینکه نمیخوان چرا ؟ چون ....

هیچ کس دلیلش رو نمیدونه

اما ته اش یه چیزی تو ته قلب اون بچه سنگینه و نمیدونه چرا ، شاید هم بدونه و از دست پدر و مادرش دل خوشی نداشته باشه

اما چی کار کنه وقتی یه بچه بیشتر نیست حتی اگه 30 سالش باشه ؟ قدرت رو ازش گرفتن و حتی خودش رو هم نمیتونه پیدا کنه

....

فعلا همین

مجبورم برم اما زود برمیگردم

من برای حرف زدن زیاد حوصله دارم

حتی اگه گوش شنوا نباشه...

نرگس شیراز یکشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۱ ، ساعت 23:32