خب سر بزنی به وبلاگت و ببینی سه تا نظر داری ، این یعنی تو هنوز هم میتونی به نوشتن ادامه بدی چون که یه سری ادم هستن که حرفات رو بخونن
پس امشب هم مینویسم
از چی ؟ از خاطرات یکی از سفرهام . تو این سفر با ادم ها از رده های سنی مختلف اشنا شدم. من دارم بزرگ میشم و میتونم بهتر از گذشته خودم و زندگیم رو با بقیه مقایسه کنم و درنهایت بفهمم من در جهنم نیستم. اره یه زمانی فکر میکردم، فقط منم که نمیتونه از این جهنم فرار کنه ولی بعد این سفر فهمیدم ، اکثر ادم ها تو جهنمن که یا خودشون میدونن یا نمیدونن . حسرت ها و اه و افسوس ها در همه ی ما هست . این ها از بین نمیره و در هر مقطی گلوی ما رو گرفته تا زمانی که کم اوردیم ، گلومون رو فشار بده و خفه مون کنه اما خب موقع خفه شدن کمک نمی خوایم چون نه غرور مون میذاره و نه میتونیم حرف بزنیم ...
من فهمیدم که اگه فکر میکنم زندگیم با خانواده به بن بست خورده یه توهم بیش نیست چون ادم هایی هستن که زندگیشون از منم بدتره . سنشون رفته بالا ولی هنوزم ته این بن بست موندن و حاضر نیستن دور بزنن و برگردن سر کوچه یا دیوار رو بشکنن و از بن بست فرار کنن.
...
ادم ها در خواسته های مادر ها و پدرهاشون گیر میکنن و مجبورند به خاطر اونها فداکاری کنن با اینکه نمیخوان چرا ؟ چون ....
هیچ کس دلیلش رو نمیدونه
اما ته اش یه چیزی تو ته قلب اون بچه سنگینه و نمیدونه چرا ، شاید هم بدونه و از دست پدر و مادرش دل خوشی نداشته باشه
اما چی کار کنه وقتی یه بچه بیشتر نیست حتی اگه 30 سالش باشه ؟ قدرت رو ازش گرفتن و حتی خودش رو هم نمیتونه پیدا کنه
....
فعلا همین
مجبورم برم اما زود برمیگردم
من برای حرف زدن زیاد حوصله دارم
حتی اگه گوش شنوا نباشه...
نرگس شیراز
یکشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۱ ، ساعت 23:32