دوستی چیز عجیبی بود و هست
از مشکلات من با دوست شدن با آدم اینه که تماما اونها رو برای خودم میخوام ولی این درست نیست. این باعث میشه من تماما برای اونها خودم رو فدا کنم ولی اون ها نه.
برای من، انتظار داشتن از اونها ایجاد میشه و وقتی کاری میکنن که من توش دخیل نیستم یا خارج از گود منو نگه داشتن، ناراحت و عصبی میشم. گاهی وقت ها منتظر این می مونم که مثل چیزی که من باهاشونم با خود من رفتار کنن یا مثل ایده آلی که در ذهن من هست ولی اینجوری نمیشه چون اونها شخصیت خودشون رو برای زندگی دارند و مدل خودشون رو برای ادامه دادن مسیر در پیش میگیرن.
چی میشه که من به مقطعی می رسم که از شدت حسادت به اینکه من در مرکز توجه شون نیستم، میتونم روزها فکر خودم رو درگیرشون کنم با اینکه برای اونها ذره ای مهم نبوده و فکر نمیکنن که ممکنه من از این نظر دارم آسیب می بینم.
من این روزها مثل سالهایی که دوست صمیمیم رو پیدا کردم دارم اذیت میشم و از شدت حسادت و ناراحتی و مقایسه هایی که خودم رو با دوستاش میکنم ، دارم ذره دره نابود میشم. ای مغز بیهوده فعال من در این مشکلات، کمی آرام بگیر. نگران اینکه در ترم آتی بازهم باهم هستین یا نه، نباش. نگران اینکه چرا با تو اینگونه است، نباش. نگران لحظه ای باش که برگردی عقب و ببینی که هیچ کاری جز غصه خوردن نکردی و تو را از هر کاری بازداشته.
برای این لحظه نگران باش که بیهوده تمام نشود. بذار فردا که آمد نگران همان فردا باشی.
دغدغه های الان من معلوم نیست تا کی باقی می مونه. اینجا نوشتم که اگه یکی دو سال دیگه اومدم دیدم، یا بخاطرش می خندم که چه قدر احمق و بچه بودم یا مطمئنا حسرت میخورم. حسرت اینکه چه دوستی رو از دست دادم یا حسرت اینکه چه روزهایی رو به خاطر اهمیت دادن به دیگران و نه خودم از دست دادم.
من به شدت منتظر خودم در فرداهایی که خواهد آمد، هستم.